پادشاه باغ - پادشاهی که باغش را دوست دارد.

در یک سرزمین دور و زیبا، پادشاهی مهربان به نام پادشاه نادر زندگی می‌کرد. پادشاه نادر عاشق باغش بود و بیشتر وقتش را در آنجا می‌گذراند. باغ پادشاه پر از گل‌های رنگارنگ، درختان میوه و چشمه‌های زلال بود. او هر روز با لبخندی بر لب در باغش قدم می‌زد و از دیدن زیبایی‌های آن لذت می‌برد. پادشاه نادر همیشه به خدمتکارانش می‌گفت: “باغ من مثل یک گنجینه است. باید از آن به خوبی مراقبت کنیم.” ...

پادشاه کوچک - پادشاهی کوچک که همه را شاد می‌کند

در دیاری دور، زندگی به نام پادشاه نیما در شهری به نام گرینتال بود، جایی که همه از آرامش و شادابی برخوردار بودند. نیما پادشاهی بود که با دلی پر از مهربانی و شجاعت، همیشه به دنبال راه‌هایی برای شادی و خوشحالی مردمش می‌گشت. قلعه‌ی نیما بر بلندی یک کوه واقع شده بود و از آنجا می‌توانست به تمام شهر و منطقه‌ی اطرافش نگاه کند. در هر روز، نیما با همراه اسب وفادارش، سر دور شهر می‌رفت و با مردمش به گفتگو می‌پرداخت. او با همه‌ی شهروندان، از کوچک‌ترین کودک تا پیرمرد و پیرزن، با احترام و دوستی برخورد می‌کرد و همیشه به آنها اهمیت می‌داد. ...

پادشاهی سحرآمیز - پادشاهی پر از سحر و جادو.

روزی روزگاری، در سرزمینی دوردست و زیبا، یک پادشاهی سحرآمیز به نام “آرمانیا” وجود داشت. آرمانیا پر از سحر و جادو بود و همه چیز در آنجا به طرز جادویی و شگفت‌انگیزی اتفاق می‌افتاد. در این پادشاهی، موجودات شگفت‌انگیزی مانند پری‌ها، اژدهاهای کوچک، و حیوانات سخنگو زندگی می‌کردند. پادشاه آرمانیا، که نامش پادشاه روشن بود، مردی مهربان و عادل بود که همه مردم و موجودات پادشاهی او را دوست داشتند. او یک دختر کوچک به نام لیلی داشت که بسیار کنجکاو و شجاع بود. لیلی عاشق ماجراجویی بود و همیشه به دنبال کشف رازهای جدید بود. ...