ماجراهای کتابخوان - پسرکی که عاشق کتاب خواندن است
در شهری کوچک و زیبا، پسربچهای به نام آرش زندگی میکرد. آرش با چشمانی درخشان و موهایی سیاه همیشه یک کتاب در دست داشت. او عاشق کتاب خواندن بود و همیشه به دنبال داستانهای جدید و هیجانانگیز بود. کتابها برای آرش دنیایی پر از ماجرا و شگفتیها بودند. یک روز صبح، آرش به کتابخانهی بزرگ شهر رفت. کتابخانه پر از کتابهای رنگارنگ بود و بوی خوش کاغذهای قدیمی در هوا پیچیده بود. آرش با هیجان در بین قفسهها قدم میزد و به دنبال کتابی جدید بود. ناگهان چشمش به کتابی با جلدی طلایی و عنوان “ماجراهای جادویی” افتاد. او با شگفتی کتاب را برداشت و به سمت میز مطالعه رفت. ...