قصههای کودکانه - داستانهای کوتاه و آموزنده..
روزی روزگاری در یک روستای کوچک و پر از رنگ و زندگی، گروهی از کودکان بودند که هر روز با هم بازی میکردند و دوستان خوبی برای هم بودند. یکی از این بچهها، دختری کوچک به نام نیلوفر بود که همیشه دوست داشت قصههای جدید و آموزنده بشنود. یک روز صبح، نیلوفر تصمیم گرفت به خانه مادربزرگ مهربانش برود تا از او بخواهد چند قصه برایش تعریف کند. مادربزرگ که همیشه لبخندی گرم بر لب داشت، نیلوفر را با آغوش باز پذیرفت و او را روی زانویش نشاند. مادربزرگ گفت: “نیلوفر جان، امروز میخواهم سه قصه کوتاه و آموزنده برایت بگویم. آمادهای؟” ...