بود یک زمانی، در قلمرویی دور افتاده از دهات و روستاها، یک پسربچه به نام آرتین زندگی میکرد. آرتین یک کودک شجاع و خوشقلب بود که همیشه علاقه زیادی به کاوش در جنگلهای اطراف خانهاش داشت. او هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و با یک سبد خرما و پنیر از طریق جادههای خاکی به سمت جنگلها میرفت.
یکی از روزها، آرتین به طرف دلتا جنگل رفت. این بخش از جنگل پر از درختان بلند بود که سایهای پوشاننده ایجاد میکردند. آرتین به دنبال گلهای وحشی بود که برای مادربزرگش میآورد. وقتی که در حال دویدن در بین درختان بود، ناگهان صدایی خرسین او را متوجه شد. آرتین که ابتدا از ترس لرزان شد، به آرامی سر برگرداند و یک خرس جوان با چشمهای قهوهای رنگ و پوست نرم و قهوهای رنگ را در پیش خود ببیند.
خرس جوان به آرتین خیره شد. چونکه تا به حال خرسی انسان را ندیده بود، خوشحال و شگفتزده شد. اما آرتین نیز از این زیبایی و شجاعت خرس جوان تحت تاثیر قرار گرفت. او با خواب بینی از خرس نزدیکتر شد و دستانش را به سمت خرس کشید. خرس جوان همچنان نگران بود اما به آرتین نزدیک شد و بوی میوههایی که در سبدش داشت را بو کرد.
آرتین چند لحظه از خرس جوان خجالتی و دوستداشتنی عقب نشینی کرد. بعد از یک زمان کوتاه، آرتین صحبت کرد: “من آرتین هستم. خوشحالم که با تو آشنا شدم.” خرس جوان همچنان به آرتین خیره شده بود اما او نیز به آرتین لبخند زد. از آن لحظه، دوستی آرتین و خرس جوان آغاز شد.
آرتین و خرس جوان هر روز با هم وقت میگذراندند. آنها با هم بازی میکردند، یاد میگرفتند و خود را در جنگل پنهان میکردند. آرتین به خرس جوان درباره گلهای وحشی و حیوانات جنگل میآموخت و خرس جوان به آرتین نشان میداد چگونه درختان بلند را پیمود.
پس از گذشت زمان، دوستی آرتین و خرس جوان قویتر شد. آنها در همه اوقات کنار هم بودند و همدیگر را در سختی و لذتهای زندگی حمایت میکردند. به همین روش، زندگی آرتین در جنگل با داشتن یک دوست خرس جوان، بسیار شیرین و جذاب بود.
پایان