در شهری کوچک و زیبا به نام رنگینکمان، پسربچهای به نام سامان زندگی میکرد. سامان یک پسر خلاق و پرانرژی بود که عاشق نقاشی بود. هر روز بعد از مدرسه، او به اتاقش میرفت و با مدادها و رنگهایش نقاشی میکرد. دیوارهای اتاق سامان پر از نقاشیهای زیبا و رنگارنگ بود.
یک روز، مادربزرگ سامان به دیدنش آمد و یک جعبه قدیمی به او هدیه داد. سامان با هیجان جعبه را باز کرد و داخل آن چند قلممو و چند تیوپ رنگ پیدا کرد. مادربزرگ با لبخند گفت: “این قلمموها و رنگها جادویی هستند، سامان. با آنها میتوانی نقاشیهایی بکشی که زنده میشوند.”
سامان با تعجب به مادربزرگ نگاه کرد و پرسید: “واقعا؟ چطور ممکن است؟” مادربزرگ ادامه داد: “باید با دقت و عشق نقاشی کنی. وقتی نقاشیات تمام شد، به آن نگاه کن و یک آرزو بکن. سپس نقاشی زنده خواهد شد.”
سامان تصمیم گرفت امتحان کند. او یک کاغذ بزرگ برداشت و شروع به نقاشی کرد. ابتدا یک پروانه زیبا کشید، با بالهای رنگارنگ و درخشان. سپس یک باغ پر از گلهای رنگارنگ و درختان سبز نقاشی کرد. او با دقت و عشق هر جزئیات را کشید. وقتی نقاشیاش تمام شد، به پروانه زیبا نگاه کرد و آرزو کرد: “کاش این پروانه زنده بود و در باغ پرواز میکرد.”
ناگهان، نقاشی شروع به درخشیدن کرد و پروانه از کاغذ جدا شد و به هوا پرواز کرد. سامان با چشمانی باز و لبخندی بزرگ به پروانه نگاه کرد که در اتاقش پرواز میکرد. او با خوشحالی به مادربزرگ گفت: “مادربزرگ، نقاشیام زنده شد!”
مادربزرگ با لبخند گفت: “میدانستم که میتوانی. حالا میتوانی با نقاشیهایت دنیایی از جادو و شگفتی بسازی.”
سامان هر روز با قلمموهای جادوییاش نقاشیهای جدیدی میکشید. او یک روز یک درخت بزرگ و پر از میوههای خوشمزه کشید و آرزو کرد که میوههای آن زنده و واقعی شوند. میوهها از درخت نقاشی شده جدا شدند و سامان توانست آنها را بخورد. یک روز دیگر، او یک اسب سفید و زیبا کشید و آرزو کرد که اسب زنده شود. اسب از نقاشی بیرون آمد و سامان با آن به سفرهای خیالی رفت.
سامان با نقاشیهای جادوییاش دوستان جدیدی هم پیدا کرد. او یک روز یک پرنده آبی کوچک نقاشی کرد و آرزو کرد که زنده شود. پرنده زنده شد و بهترین دوست سامان شد. او همیشه با پرندهاش بازی میکرد و با هم به ماجراجوییهای مختلف میرفتند.
یک روز، سامان تصمیم گرفت یک نقاشی بزرگ و ویژه بکشد. او یک دریاچه زیبا با آبهای آبی و شفاف نقاشی کرد و در کنار آن یک قایق کشید. او آرزو کرد که بتواند با قایق در دریاچه پارو بزند. ناگهان، نقاشی زنده شد و سامان خود را در کنار دریاچه یافت. او با پرندهاش به قایق رفت و شروع به پارو زدن کرد. آنها در دریاچه پر از ماهیهای رنگارنگ شناور شدند و از زیبایی طبیعت لذت بردند.
سامان با نقاشیهای جادوییاش توانست دنیایی از شگفتیها و ماجراهای خیالی بسازد. او یاد گرفت که با خلاقیت و عشق، میتوان دنیایی از جادو و شگفتیها ساخت. و از آن روز به بعد، سامان هر روز نقاشی میکشید و آرزوهایش را با قلمموهای جادوییاش به واقعیت تبدیل میکرد.
در شهر رنگینکمان، همه از نقاشیهای جادویی سامان صحبت میکردند و او را به عنوان پسری با قلبی پر از خلاقیت و عشق میشناختند. و اینگونه، سامان با نقاشیهای جادوییاش همواره دل همه را شاد میکرد و دنیایی از زیباییها را به ارمغان میآورد.
پایان.