در یک روستای کوچک و زیبا، جایی که گلها همیشه شادانه میخندیدند و آسمان آبی پر از ابرهای سفید بود، یک خانهی کوچک و دوستداشتنی وجود داشت. در این خانه، یک خانوادهی کوچک و خونگرم زندگی میکردند. پدر و مادری مهربان و دو فرزند کوچک به نامهای میلاد و نیکا.
همسایههای این خانواده همگی مهربان و خوشقلب بودند. در کنار خانهی آنها، خانهی زیبایی وجود داشت که در آن یک پیرمرد دوستداشتنی به نام دایی محمد زندگی میکرد. دایی محمد پیرمردی بود که همیشه با لبخندی بر لب و با عشق و علاقه به همسایگانش زندگی میکرد. او همیشه در زمینهایش کار میکرد و باغچهی خود را مرتب مینمود.
دایی محمد خیلی دوست میداشت با میلاد و نیکا بازی کند. او همیشه به آنها خوش آمد میگفت و برایشان شیرینیهای خوشمزه میآورد. میلاد و نیکا هم همیشه با دایی محمد بازی میکردند و با هم به دنبال چیزهای جدید در باغچهی دایی محمد میگشتند.
یکی از همسایههای دیگر خانم رضا جوانی پر از انرژی و شادابی بود. او همیشه با لبخندی بر لب و با مهربانی به همسایگانش میپذیرفت. خانم رضا همیشه به خانوادهی میلاد و نیکا کمک میکرد و غذاهای خوشمزهای برای آنها درست میکرد.
همسایههای دیگر نیز مثل آقای کاظم و آقای حسین، که دو مرد پر از کمکهای خوب و مهربان بودند، همیشه آماده بودند که به هر نیازی کمک کنند و با همهی همسایهها خوشبختی و دوستی را به اشتراک میگذاشتند.
در این روستا، همسایههای مهربان همیشه به یکدیگر کمک میکردند و با هم در زمینهای سبز و زیبا بازی میکردند. آنها همیشه با لبخند به همسایههایشان سلام میکردند و همیشه آماده بودند که همدیگر را در هر نیازی یاری کنند.
این داستان به کودکان یادآور میشود که با داشتن قلبی پر از مهربانی و خوشرویی، میتوانند با همسایههای خود دوستی برقرار کنند و با هم در مسیر زندگی خوشبختی و شادی را تجربه کنند، همانند همسایههای مهربان این داستان.
پابان