در یک روستای کوچک و پر از زیبایی، دختر کوچکی به نام سارا زندگی میکرد. سارا عاشق نقاشی بود و هر روز با شور و شوق نقاشی میکشید. او همیشه رنگها و قلمهایش را به همراه داشت و هر کجا که میرفت، چیزی زیبا و جالب را نقاشی میکرد.
یک روز، وقتی سارا در حال نقاشی یک پروانه بود، پیرزنی مهربان به نام مادربزرگ مهتاب به او نزدیک شد. مادربزرگ مهتاب با لبخندی گفت: “سارا جان، نقاشیهایت بسیار زیبا هستند! میدانستی که اگر با قلبی مهربان و خلاق نقاشی کنی، نقاشیهایت میتوانند جان بگیرند؟”
سارا با چشمان برقآسا گفت: “واقعاً؟ چگونه میتوانم نقاشیهایم را زنده کنم؟”
مادربزرگ مهتاب لبخند زد و یک قلم جادویی از جیبش درآورد. “این قلم جادویی است. هر وقت با این قلم نقاشی کنی و با تمام قلبت به آن فکر کنی، نقاشیهایت زنده میشوند.”
سارا با هیجان قلم را گرفت و بلافاصله شروع به نقاشی کرد. او یک پرندهی رنگارنگ را نقاشی کرد و با دقت به جزئیاتش فکر کرد. وقتی نقاشیاش تمام شد، ناگهان پرندهی نقاشی شده شروع به حرکت کرد و از کاغذ جدا شد. پرنده با بالهای رنگارنگش به هوا بلند شد و در اطراف سارا پرواز کرد.
سارا با شگفتی گفت: “وای! پرندهی من زنده شده است!”
پرندهی رنگارنگ با صدای خوشایندش به سارا گفت: “سلام سارا! من پرندهی تو هستم. با هم بازی کنیم و به ماجراجویی بپردازیم.”
سارا با خوشحالی پذیرفت و پرنده را دنبال کرد. آنها به سمت باغ گلها رفتند و در آنجا سارا شروع به نقاشی گلهای زیبا و پروانههای مختلف کرد. هر نقاشی که میکشید، بلافاصله جان میگرفت و باغ پر از گلها و پروانههای زیبا میشد.
مادربزرگ مهتاب از دور به سارا نگاه میکرد و لبخندی از شادی بر لبانش داشت. او میدانست که سارا با قلبی مهربان و خلاق توانسته بود جادو را در نقاشیهایش زنده کند.
سارا و پرندهی رنگارنگش هر روز با هم بازی میکردند و نقاشیهای جدیدی میکشیدند. آنها به سمت جنگل رفتند و سارا درختان و حیوانات مختلف را نقاشی کرد. حیوانات جنگل با خوشحالی از نقاشیهای زندهی سارا استقبال میکردند و با او دوست میشدند.
یک روز، سارا و پرندهی رنگارنگ تصمیم گرفتند که به روستای کوچک خود برگردند و نقاشیهای زندهی خود را به دوستانشان نشان دهند. آنها به روستا رفتند و همهی کودکان با شگفتی به نقاشیهای زندهی سارا نگاه میکردند. سارا قلم جادویی را به همهی دوستانش نشان داد و به آنها یاد داد که چگونه با قلبی مهربان و خلاق نقاشی کنند.
از آن روز به بعد، روستای کوچک پر از نقاشیهای زنده و شگفتانگیز شد. کودکان با نقاشیهای زندهشان بازی میکردند و هر روز چیزهای جدیدی را کشف میکردند. سارا و دوستانش با هم نقاشی میکشیدند و با حیوانات و موجودات نقاشی شده دوست میشدند.
این روستا به جایی پر از شادی و خلاقیت تبدیل شد و همه به سارا و قلم جادوییاش افتخار میکردند. مادربزرگ مهتاب هم همیشه با لبخندی مهربان از دور به آنها نگاه میکرد و میدانست که نقاشیهای زندهی سارا توانسته بود شادی و جادو را به زندگی همه بیاورد.
پایان.