bear

روزی روزگاری، در جنگلی بزرگ و سرسبز، خرسی مهربان به نام “خوابالو” زندگی می‌کرد. خوابالو، مثل همه خرس‌های دیگر، عاشق خوابیدن بود. اما یک شب، اتفاقی عجیب افتاد. خوابالو نتوانست بخوابد! او در تخت نرم و گرمش غلت می‌زد، اما خوابش نمی‌برد.

خوابالو بلند شد و به دوستانش، سنجاب پرانرژی به نام “نوشا” و جغد دانا به نام “داروین” سر زد. او با ناراحتی گفت: “دوستان، نمی‌توانم بخوابم! نمی‌دانم چه کنم.”

نوشا با خوشحالی گفت: “شاید باید کمی ورزش کنی تا خسته شوی و خواب راحتی داشته باشی. بیا با هم بدویم!”

خوابالو با نوشا به دور جنگل دوید. آنها از تپه‌ها بالا رفتند و از درختان پریدند. بعد از مدتی، خوابالو خیلی خسته شد و فکر کرد که حالا دیگر می‌تواند بخوابد. اما وقتی به خانه برگشت و در تختش دراز کشید، باز هم خوابش نبرد.

خوابالو دوباره نزد دوستانش رفت. این بار داروین گفت: “شاید باید یک داستان خوب بشنوی. من همیشه با شنیدن داستان‌های آرامش‌بخش به خواب می‌روم.”

داروین شروع به گفتن داستانی زیبا و آرام کرد. داستان درباره یک پروانه رنگارنگ بود که در باغی پر از گل‌های زیبا زندگی می‌کرد. خوابالو با گوش دادن به داستان، احساس آرامش کرد، اما هنوز هم خوابش نمی‌برد.

خوابالو ناامید شد و گفت: “دوستان، من نمی‌دانم چه کنم. شاید دیگر هیچ وقت نتوانم بخوابم.”

نوشا و داروین با هم فکر کردند و سپس نوشا گفت: “شاید یک فنجان شیر گرم به تو کمک کند. من همیشه وقتی نمی‌توانم بخوابم، شیر گرم می‌نوشم.”

داروین موافقت کرد و هر سه به خانه خوابالو رفتند. نوشا شیر را گرم کرد و خوابالو یک فنجان بزرگ از آن نوشید. او احساس گرما و راحتی کرد، اما هنوز خوابش نمی‌برد.

داروین با نگرانی گفت: “شاید باید به صدای آرام طبیعت گوش بدهی. من همیشه صدای جیرجیرک‌ها و باد در میان برگ‌ها را دوست دارم. این صداها مرا آرام می‌کند.”

خوابالو به بیرون از خانه‌اش رفت و روی یک تخته سنگ نشست. او به صدای آرام جنگل گوش داد. صدای جیرجیرک‌ها، باد در میان برگ‌ها و صدای جریان آرام رودخانه. این صداها خیلی آرامش‌بخش بودند، اما خوابالو هنوز نمی‌توانست بخوابد.

خوابالو خیلی ناراحت شد و گفت: “شاید من دیگر هرگز نتوانم بخوابم.”

نوشا و داروین هم نگران شدند، اما نمی‌خواستند دوستشان ناامید شود. داروین گفت: “خوابالو، شاید مشکل تو در فکرهایت باشد. گاهی وقت‌ها فکرهای زیاد باعث می‌شوند نتوانیم بخوابیم. باید سعی کنی به چیزهای خوب و خوشایند فکر کنی.”

خوابالو تصمیم گرفت این روش را امتحان کند. او چشمانش را بست و به چیزهای خوشایند فکر کرد. به روزهایی که با دوستانش بازی می‌کرد، به تابستان‌های گرم و آفتابی، و به طعم خوشمزه عسل. کم‌کم احساس کرد که چشم‌هایش سنگین می‌شوند و به خواب می‌رود.

نوشا و داروین با خوشحالی دیدند که خوابالو بالاخره خوابش برده است. آنها به آرامی از خانه او بیرون رفتند و در حالی که لبخند می‌زدند، گفتند: “خوابالو، خوب بخوابی!”

از آن شب به بعد، خوابالو یاد گرفت که وقتی نمی‌تواند بخوابد، به جای نگرانی و استرس، به چیزهای خوب و خوشایند فکر کند. او فهمید که گاهی فقط کمی آرامش و فکرهای مثبت کافی است تا به خواب برویم.

و این‌طور بود که خرس خوابالو دوباره توانست شب‌ها خوب بخوابد و روزها با انرژی و خوشحالی در جنگل زندگی کند. دوستانش همیشه آماده بودند تا به او کمک کنند و او هم همیشه برای کمک به دوستانش آماده بود.

خرس خوابالو یاد گرفت که با کمک دوستان و فکرهای مثبت، می‌توان بر هر مشکلی غلبه کرد. و او هر شب با لبخند به خواب می‌رفت، مطمئن از اینکه روز بعد، روزی پر از ماجراها و شادی‌های جدید خواهد بود.

پایان.